الان فقط مینویسم چون نیاز به نوشتن، نیاز به گفتن، از نیاز به شنیده شدن قوی تره. اینکه حتی اگر کسی نشنوه حرفم رو زده باشم وگرنه صدا توی گلوم میگیره . دردناکه.
هنگ اورم. دیشب خونه الناز بودیم. دیروز حالم خوب نبود و ملیکا دید و به توبا خبر داد. و بعد از کافه تا دانشگاه رو زیر اون سیل پیاده رفتم. و همه نگرانیم لپتاپ توی کوله بود. وجودم پر بود از کرختی و نگرانی و ترس. ترس از همه چی. خیلی فکر کردم خودمو بندازم زیر ماشین. ولی الان صبحه و هنوز زندم.
آفتاب بیرمق بعد چند روز میتابه از پنجره و یادم میندازه باشم یا نباشم قراره زمین بچرخه.
ای کاش جرأت تمام کردنم را داشتم. ای کاش جرأت پریدن، نوشیدن، زدن، خوردن، آویختنم را داشتم. که ندارم. که رنج اعتیاد است و اعتیاد خانمان سوز و من معتاد این رنج ابدی و ازلی ام. معتاد آدم های رنجور.
انگار که حفرهای که در قلبم بوده و هست را با هرچیز پر کرده باشم جز خود مرگ که آن را میطلبد. مرگ مرگ مرگ.
که زنده بودن، نفس وجود داشتن، نفرین است. بار امانت است. عذاب است. داغ است. و جای داغ را هیچ جوره نمیتوان از بین برد. حتی با نیست شدن یاد هست هنوز. و شاید این همان چیزیست که جرأت را از من گرفته. یادشان میماند.
من نیستی میطلبم. اینکه هیچجا و هیچکس نباشم و از ازل و ابد پاک شوم و هیچ چیز از من روی هیچ کرهی خاکی و غیر خاکی باقی نماند. هیچ چیز.
اما نمیشود.
تنهایی عذابم میدهد. این که حتی خودم هم خودم را ندارم. این که اینقدر از شناخته شدنم هراس دارم، آزارم میدهد. کاش بودم.
و همهی تلاشم را هم کردهام. همه چیزم را گفته ام الا آن را که باید گفت. الا هراس از خود. هراس از وجود.
خیلی خسته ام. خیلی خیلی خسته ام و نمیفهمم چرا دارم لفظ قلم حرف میزنم.
درباره این سایت